سرانجام طبع و وجود

 سرانجام طبع و وجود

در ادامۀ بحث «قیامت کبری» (جلسۀ 30، 9 صفر 1441) به تبیین موضوع «سرانجام طبع و وجود »می‌پردازیم.

با بیان آیات الهی ثابت کردیم که سطح طبیعت، حدوث زمانی دارد؛ یعنی زمانی نبوده و بعد پدید آمده و ازآنجاکه ذاتی‌اش فناست، زمانی دیگر نیز از بین خواهد رفت. پس روشن می‌شود که منظور از خلقت عالم، نمی‌تواند یک فرد یا یک موجود خاص باشد، چون "كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ"[1]؛ بلکه هدف، ظهور وحدت شخصیۀ حقیقی یعنی ظهور یکپارچۀ حق با تمام اوصاف و اسمائش بوده است. مثل هریک از ما که با تمام مراتب و شئونمان یک شخص واحدیم.

هستی همچون آبی است که جاری شده و در سریانش، امواج یعنی مظاهر وجود پدیدار گشته‌اند. امواج، شکن‌های آب‌اند که خروشیده‌اند و کف و حباب گرفته‌اند. ذات آب یعنی الله نیز پیوسته در نفس و وجود موجودات، جاری است.

جریان هستی از این قرار است که نمود و سطح هرچیز، مثل کف می‌رود و درنهایت به ساحل می‌رسد؛ امواج هم به دریا برمی‌گردند. البته امواج از آب‌اند و جدا از آن نیستند. منتها در آخر با تعینی که در حرکت و سیرشان گرفته‌اند، به آب برمی‌گردند. پس می‌توان گفت: شکن‌ها حادث ذاتی‌اند، چون هستند و می‌مانند، اما بودنشان وابسته به آب است و کف‌ها حادث زمانی‌اند، چون ناپایدارند و می‌آیند و می‌روند؛ به عبارتی اصلاً نیستند!

محرّک امواج، آب است و آب، سریان دارد؛ پس امواج هم حرکت می‌کنند و هیچ موجی مستثنا نیست. همۀ امواج صرف‌نظر از اینکه چه شکنی از آب دارند و چه حبابی به خود گرفته‌اند، در سیر خود به آب برمی‌گردند. حتی اگر حباب کفر و شرک و نفاق باشد! این ویژگی همان «ثابت سیال» است؛ یعنی اصل حرکت برایش ثابت است.

چنان‌که گفتیم، در بین تمام موجودات،نوع برتر است که هدف خلقت را محقق می‌کند و جامع اسماء الهی را به ظهور می‌رساند. سایر انواع نیز هر کدام با خاصیت خود به انسان بر می‌گردند و انسان به خدا رجوع می‌کند. خداوند هستی را آفریده تا خود را درآیینه مظاهرش ببیندو تکویناً همه در رتبه خود، آیینه و مظهر خواهند شد و او را نشان خواهند داد. اما آنجا که پای تشریع در میان است، یعنی برای انسان، این مظهریت می‌تواند در جمال یا در جلال باشد. 

هستی، مراتب گوناگون دارد و پایین‌ترین رتبۀ آن، طبع و ناسوت است؛ یا همان کف که دانستیم فانی است. پس طبع انسان یعنی بدن و آنچه به طبع مربوط است مثل خور و خواب، پوشیدن لباس، داشتن خانه و ازدواج، نمی‌تواند مقصد خلقت باشد؛ بلکه تمام سیر هستی و جریان عالم، برای رسیدن تمام اشیاء به ذاتشان است یعنی آب یا همان حق و اسماء الهی. برای همین است که حضرت علی(علیه‌السلام) می‌فرماید: "أَوَّلُ الدِّينِ مَعْرِفَتُهُ"[2].

 

طبع، حادث زمانی است؛ یعنی کون و فساد دارد و لحظه به لحظه عوض می‌شود؛ طوری که تا بخواهیم آن را نگاه کنیم، چیز دیگر شده است! چنان‌که امروز خیلی یادمان نمی‌آید چطور بچگی کردیم، جوانی‌مان چگونه سپری شد و کی به میانسالی و پیری رسیدیم. یک روز سالمیم و روز دیگر بیمار می‌شویم؛ یک روز ثروتمندیم و یک‌باره همه چیزمان را از دست می‌دهیم؛ یک روز عزیزانمان در کنارمان هستند و فردا دیگر نیستند!

این یعنی طبع در طول زمان، سیر می‌کند و هیچ دو زمانی به یک شکل و یک حال باقی نمی‌ماند. تا می‌آییم به چیزی آرام شویم، زلزله‌ای می‌آید و به هممان می‌ریزد و تا می‌آییم زلزله را برطرف کنیم، آرامش از راه می‌رسد. هیچ لحظه و آنی را هم نمی‌توانیم برگردانیم و آنچه گذشت، دیگر نمی‌آید. این حکمی است که بر طبع، امضا شده و معلوم است که در این سیر نه می‌توانیم خود را بشناسیم و نه غیر خود را؛ چون ثابت نیست و لحظه‌ای قرار ندارد.

پس چه کنیم؟ همان دعای معروف پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) که: "رَبِّ أرِنَا الأشیاءَ کَمَا هِیَ"[3]؛ یعنی وجود خود و حقیقت اشیاء را بشناسیم که گرچه حادث ذاتی است، زمان ندارد و در عین تغییر و حرکت، ثابت و باقی است.

در این شناخت می‌یابیم که همۀ موجودات اعمّ از انسان و غیر آن، می‌روند و به غایتشان می‌رسند؛ چون فرمان "إِلَيْهِ الْمَصير"[4] و "إِلَيْهِ راجِعُون"[5] را از حق گرفته‌اند و "آتِی الرَّحْمنِ عَبْداً"[6] شده‌اند. در این سیر، طبع موجودات، فرمان کون و فساد را گرفته و خودمان را هم بکُشیم، نمی‌توانیم مانع فرسودگی و فنای آن شویم؛ چه در خود و چه در اشیاء و افراد بیرونی. وجود موجودات نیز فرمان تجرد و بقا را گرفته و هرچه کنیم، معدوم نمی‌شود و نمی‌توانیم آن را از بین ببریم.

ما نیز به عنوان انسان، همینیم و گریزی از این سیر نداریم. فقط می‌توانیم در این وسط بین اول و آخر، غرق زیبایی‌های حقیقی وجود شویم یا اسیر زشتی‌های توهمی طبع بمانیم؛ یعنی یا با بقای وجود، همراه شویم یا با فنای طبع. درواقع امتیاز ما این است که کیفیت برگشتمان به اختیار خودمان بستگی دارد که در مسیر هدایت تشریعی قرار گیریم یا نه.

پس انسان خلق شده و مقتضی کون و فساد را هم گرفته؛ اما وجودش هرگز فساد را نپذیرفته و فساد، ذاتی‌اش نیست، بلکه اقتضای طبعش است. ازاین‌رو صل شقاوت و جهل برای کسی است که فکر کند خلقت و هستی او همین طبع است. فسادها، شقاوت‌ها و جهالات دیگر نیز همه از لوازم و پیامدهای این تفکر و این نگاه‌اند.

این است منظور از آنکه می‌گوییم ظاهر فعل به خودی خود، مد نظر حق نیست. آنچه خدا می‌بیند، نگاه بنده است که آیا هستی خود را در طبع دیده و پنداشته در طبع، زندگی می‌کند یا وجودش را شناخته و سیر آن را می‌بیند. سوء خلق و فساد اخلاقی نیز همین خودبینی یعنی دیدن خود در طبع است؛ چنان‌که حسن خلق و عمل صالح، دیدن وجود است.

آنچه به خدا مربوط است، وجود ماست. اما طبع از او دور است و به آن، نظر نخواهد کرد. ما هم اگر به طبع نظر کنیم، در عالم کون و فساد وارد شده‌ایم؛ یعنی به دست می‌آوریم، اما چیزی در دستمان نمی‌ماند. برعکس با نظر به وجود، به عالم بقا می‌رویم و اگرچه باز از دست می‌دهیم، بقای وجود را می‌بینیم و آرامیم.

در این نگاه حتی اگر اشتباه کنیم و آلوده شویم، طیّب و طاهر می‌گردیم. چگونه؟ با همان نگاهمان. یعنی وجود ما که متصل به حقّ است، نمی‌گذارد آلوده بمانیم و این از آثار ولایت و حاکمیت انسان کامل در وجود است؛ که "جَعَلَ صَلَاتَنَا عَلَيْكُمْ وَ مَا خَصَّنَا بِهِ مِنْ وَلَايَتِكُمْ طِيباً لِخَلْقِنَا وَ طَهَارَةً لِأَنْفُسِنَا وَ تَزْكِيَةً لَنَا وَ كَفَّارَةً لِذُنُوبِنَا"[7].

انسان کامل کسی است که هرچند در زمان بوده و زیسته، آثار طبع را نگرفته است. سایر انسان‌ها نیز به قدری که خود را در بطن ولایت ببینند و او را بپذیرند، می‌توانند از آثار طبع و گناهان و بدی‌ها نجات یابند؛ که "بِمُوَالاتِكُمْ عَلَّمَنَا اللَّهُ مَعَالِمَ دِينِنَا وَ أَصْلَحَ مَا كَانَ فَسَدَ مِنْ دُنْيَانَا"[8]. اما تا وقتی نگاهشان به طبع و دنیا باشد، نماز هم بخوانند، خبر از اصلاح فساد نیست و "وَيْلٌ لِلْمُصَلِّين"[9] می‌شود!

اغلب ما در کودکی، نوجوانی، جوانی و... نگاهمان به طبع بوده است. ازاین‌رو کوله‌باری از وزر و وبال طبایع بر خود بار کرده‌ایم و قلبمان را زباله‌دانی کون و فساد ساخته‌ایم. اکنون می‌خواهیم وجود را ببینیم. اما نمی‌شود هردو را با هم داشته باشیم. باید چشممان را به آنچه تا کنون دیده‌ایم، ببندیم و پیامدها را بیرون بریزیم. اصلاً وجود برای همین با ماست که این نواقص و آلودگی‌ها را بردارد تا جهان به تمامی خیر شود. اگر برندارد، برای چه با ماست؟!

ما با نظر به حدوث زمانی، فاسد شده‌ایم و تنها راه اصلاحمان جلب شفاعت انسان کامل است. باید خود را با او جفت کنیم و به او وصل شویم؛ چگونه؟ با نظر درست به خود که به جای شخص و طبع، وجود باقی‌مان را ببینیم.

مقصود از اصل آفرینش، همین بخشش و رحمت حق‌تعالی است که حادث ذاتی‌ها یعنی وجود افراد به اصل خود وصل شوند و ناقص‌ها به کمالشان برسند. آنجا مقصد برین و رستاخیز هستی است که خیر و آرامش و نورانیت تمام در آن حاصل می‌شود. آنجاست که "أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها"[10]؛ و این نوری است که ظلمت در آن نیست.

انبیاء و اولیاء الهی نیز به عنوان نفوسی که آثار طبع در آن‌ها نیست، آمده‌اند تا همه را از مُلک به ملکوت ببرند و خیر و نیکی به بار آورند. "يُريدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ"[11]؛ آن‌ها که وجود را نمی‌بینند، می‌خواهند با طبعشان که مقتضی نیستی‌ها و کاستی‌هاست، مانع شوند؛ اما نمی‌توانند بر خدا و وجود غالب شوند و قافلۀ هستی حتماً به مقصد می‌رسد. ما نیز اگر حقیقت اشیاء را ببینیم، می‌فهمیم که هستی در بطن خود دارد به سوی هدف خدا پیش می‌رود و هرچه کف و خرابی بیشتر خود را نشان دهد، ظهور آب، نزدیک‌تر است.

پس نتیجه آنکه طبع و دنیا، مقتضی گناه و باعث گناه نیست؛ بلکه مقتضی کون و فساد است و این را هم پیوسته با صداقت تام نشان می‌دهد در ضعف‌ها، بیماری‌ها، مرگ و میرها و... . اما ما با نگاه دنیوی و اصالت دادن به این اقتضا، فساد اخلاقی و گناه و معصیت را بر خود بار می‌کنیم.

فنای ذاتی طبع، در مظاهر طبیعت نیز آشکار است. چنان‌که در آیات قرآن به این امر اشاره شده است؛ ازجمله:

آیات 1 تا 6 سورۀ انشقاق: "إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ. وَ أَذِنَتْ لِرَبِّها وَ حُقَّتْ. وَ إِذَا الْأَرْضُ مُدَّتْ. وَ أَلْقَتْ ما فيها وَ تَخَلَّتْ. وَ أَذِنَتْ لِرَبِّها وَ حُقَّتْ. يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى‏ رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقيهِ."

به بیان ملاّصدرا: «انشقاق آسمان، خروج روح و نفسش از تنگنای این نشئۀ ناقص است، برای شنیدن و اجابت دعوت خداوند؛ تا پس از مرگ طبیعی و نفسانی، به وجود حقّانی محقّق شود.»[12]

خدا می‌خواهد آسمان بشکافد و آسمان که مطیع امر اوست، می‌شکافد. اصلاً بنای آسمان از اول بر این است که طبعش رو به انشقاق برود. اما هدف حق، نابودی آسمان نیست؛ بلکه می‌خواهد آن را به نور اصلی‌اش روشن کند. برای همین آسمان نه اعتراض دارد، نه تخلف می‌کند، نه می‌خواهد نور طبعش را نگه دارد؛ بلکه پیوسته از نقص به کمال می‌رود تا از سطح بگذرد و به حدوث ذاتی‌اش برسد. اصلاً از آغاز منتظر این وصل است و با همین انتظار، با خدا حرکت می‌کند. تا جایی که طبعش از بین می‌رود و دیگر زمان ندارد؛ یعنی دوازده ساعت روشن و دوازده ساعت تاریک نیست، بلکه خورشیدش غروب نمی‌کند و نور محض می‌شود که هیچ تاریکی و محدودیتی ندارد.

«"مدّ الأرض" نیز انبساط زمین است که تمام کجی‌ها، گره‌ها و فراز و نشیب‌های آن مانند کوه‌های بلند و درختان از بین می‌رود و هرچه در درونش است، اعمّ از بدن‌ها، اموات و پوسته‌ها بیرون می‌ریزد. زبدۀ آن از تفاله‌اش کشیده می‌شود؛ پس پوسته می‌افتد و مغز، بالا می‌رود.»[13]

همۀ آنچه امروز در زمین است و برای حیات طبع و گذران دنیا لازم است، در بطن خود به سوی بقا و حیات وجودی حرکت می‌کند. اما فردا که بساط حیات زمینی در هم پیچیده می‌شود، همه چیز کنار می‌رود. البته نه اینکه زمین خالی شود؛ بلکه دوباره همه چیز به ارادۀ انسان ایجاد می‌شود، آن هم به حیات حقیقی، نه مادی و طبیعی. آن هنگام دیگر زمان و مکان در کار نیست؛ حقیقت زمین، باز می‌شود و اثری در آن نمی‌ماند جز خیر و نیکویی؛ و شرّ به نابودی می‌رود.

ما هم وقتی می‌میریم، خدا می‌خواهد بشکافیم؛ یعنی از پوستۀ حیات دنیا جدا شویم و اصل درونمان را بیرون بریزیم. اما نمی‌توانیم، چون در طول زندگی نشکافته‌ایم و سطح را اصل دیده‌ایم. ما در درون، وابسته به طبعیم؛ اگرچه در فعل، نماز و روزه داریم. البته تکویناً انشقاق داریم و از نطفگی درمی‌آییم، مضغه می‌شویم، به نوزادی و کودکی می‌رسیم، پس از جوانی و میانسالی، پیری را تجربه می‌کنیم و در آخر می‌میریم و از دنیا می‌رویم. اما در تشریع به اختیار خودمان است که از طبع و امیال و زمان، منقطع شویم یا نه. برای همین اغلب تا فشاری می‌آید که بخواهد ما را منشق کند، زود شکاف‌ها را بخیه می‌زنیم تا طبعمان بماند؛ غافل از آنکه این پارگی، راه رسیدن به حقیقت است و اگرچه در ظاهر وظایفی داریم، در درون نباید به طبع، اصالت دهیم.

اما آسمان که در برابر فرمان خدا ساکت و مطیع است و تخلف نمی‌کند و به همین دلیل، خواه ناخواه می‌شکافد و می‌رود و اشراق به نور ربّ می‌شود؛ زمین و تمام طبیعت نیز. ولی ما اگر اینجا از خود منشق نشویم، در همان آسمان و زمین نورانی فردا، تاریک و ظلمانی خواهیم بود. برای همین وقتی به آن دنیا می‌رویم، اگرچه وارد عالم برتر می‌شویم، بهره نمی‌بریم و با اینکه نور وجود را داریم، روشن نیستیم و نوری از ما ساطع نمی‌شود!

اما آیات 1 تا 7 سورۀ تکویر: "إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ. وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ. وَ إِذَا الْجِبالُ سُيِّرَتْ. وَ إِذَا الْعِشارُ عُطِّلَتْ. وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ. وَ إِذَا الْبِحارُ سُجِّرَتْ. وَ إِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ."

«این آیات نیز اشاره دارد به تبدیل نشئۀ طبیعی پدیده‌های این عالم به نشئۀ اخروی و خروج ارواح از این اجسام به سوی آنچه نزد خداست و قیامت و حشر آن به مبدأ اعلایش.

 

تکویر شمس، کهنه شدن طبیعت خورشید و زوال انرژی جسمانی آن است؛ زیرا وجود و تأثیر آن انرژی، متناهی است و چاره‌ای جز قطع شدنش نیست. پس وقتی نیروی محرّک جسم بریده می‌شود، صورت آن باطل و حیات حسی‌اش زایل می‌گردد و به حیات اخروی که نامتناهی است، برانگیخته می‌شود.»[14]

به همین ترتیب ستارگان، کوه‌ها، حیوانات و دریاها نیز اجل طبیعی‌شان می‌رسد و می‌میرند؛ اجسام طبیعی می‌پوسند و صورت مادی‌شان محو می‌شود؛ در عوض، صورت وجه‌اللّهی‌شان پدیدار می‌گردد که نور و وسعتش حقیقی است. برخلاف امروز که اجسام، مشهودند و ارواح، محو و در پرده‌اند.

در یک کلام، حیات حسی از تمام هستی رخت برمی‌بندد و حیات حقیقی اتفاق می‌افتد. در این سیر، نفوس انسانی نیز به عقل‌ها پیوند می‌خورند و درنهایت، اخیار و اشرار به اصلشان برمی‌گردند؛ نفوس الهی در صورت‌های عالی و زیبای بهشتی و نفوس شقی در صورت‌های شیطانی و توهمی.

پس نه کیهان از بین نمی‌رود و نه انسان؛ چون همه چیز از آغاز، دستور بقا گرفته‌اند و پیوسته باقی‌اند، فقط متحول می‌شوند. اما طبعشان از بین می‌رود و ما تا از آن نگذریم، به حقیقت وجود نمی‌رسیم.

ما به دنیا آمده‌ایم تا روح و عقل و باطنمان را ظهور دهیم. بالأخره هم این اتفاق می‌افتد و درونمان هرچه باشد، آشکار می‌شود. پس عزم جدی کنیم؛ قدم خود را از عالم طبع برداریم و به سود ابدیتمان قیام کنیم. همین امروز چیدن محصولات و ثمره‌های وجودمان را آغاز کنیم. آن‌وقت قطعاً می‌بینیم که کلی از محصولاتمان را دنیا فاسد کرده است. شاید نماز و روزه‌مان سر جایش باشد؛ اما اسماء الهی و ثمرات روحمان چه؟

ماده و طبع چیست؟

ماده و طبع فقط آلت و ابزار است، برای اینکه آنچه را در درونمان است، بیرون بکشد؛ مثل بیل و کلنگ برای کندن چاه آب یا دستگاه‌های صنعتی پیشرفته در کشاورزی. از این جهت برای ابزار، اهمیت قائلیم و آن را حفظ می‌کنیم. باید تلاش کنیم تا بتوانیم گرد و غبار ظاهر را کنار بزنیم و آب را از عمق چاه بیرون بکشیم. اما یادمان نرود که ابزار فقط ابزار است و کاربرد دیگری ندارد.

امروز در دنیا حاکمیت طبع و طبیعت است؛ یعنی میل انسان در بُعد فانی و محدودش می‌چرخد. حتی پیشرفت علم و تکنولوژی که آن هم ریشه در اسماء الهی دارد، برای همین بُعد کار می‌کند. اما چون با نظر به وجود نیست، به جای اصلاح زندگی‌ها، فساد این بُعد فانی را افزایش می‌دهد. چنان‌که می‌بینیم انسان‌ها هرچه بیشتر می‌خورند، گرسنه‌تر و حریص‌ترند و علی‌رغم پیشرفت‌های علم پزشکی، عمرها کوتاه‌تر و بیماری‌های جسمی و روانی بیشتر می‌شود!

امروز راهی جز معرفت وجود نداریم. عابدان و عارفان نسبت به زمان ائمه(علیهم‌السلام) کم نیستند؛ اما کجا اثری از زهیر و حبیب است؟ با این‌همه که از دین و حقیقت سخن می‌گوییم، کجاست کلامی و نگاهی که دل‌ها را زیر و رو کند؟

امروز فرزند زهرا(سلام‌الله‌علیها) قلوب بیدار می‌خواهد و "هَل مِن ناصر"ش برای یاری در معرفت وجود است؛ چنان‌که "هَل مِن ناصر" حسین(علیه‌السلام) هم همین بود، نه یاری با شمشیر و نیزه برای نجات جانش! او وحدت در قلوب می‌خواهد، نه وحدت در طبع. تا قلوب از هم گسسته باشند، در طبع هم نمی‌توان یکی شد؛ بلکه هرچه بخواهیم وحدت دهیم، بیشتر دچار تفرقه می‌شویم. مثل اینکه تا در خود به همّ واحد نرسیم، با کثرت عبادت فقط سرگردان‌تر می‌شویم.

اما اگر وجود خود را در وحدت و عین‌ربط بودن به یگانۀ عالم بیابیم، می‌بینیم موضوع هستی، نوع انسان است، نه شخص ما؛ و هدف این است که حق ظهور کند، چه ما باشیم، چه نباشیم. پس فقط وظیفه‌مان را انجام می‌دهیم و نسبت به هیچ‌چیز حرص نمی‌ورزیم، نه در دنیا و نه حتی در افعال ظاهری مثل صف اول جماعت یا رسیدن به ضریح امام. آنجاست که قلب‌هایمان به وحدت می‌رسد و همه در ظاهر و باطن با اماممان پیش می‌رویم؛ إن‌شاءالله.

برگرفته از سخنان خانم لطفی‌آذر

 


[1]- سورۀ رحمن، آیۀ 26 : هرچه جز او فانی است.

[2]- نهج‌البلاغه، خطبۀ 1 : اول دین، معرفت او (حقّ) است.

[3]- شرح اصول كافی (صدرا)، ج2، ص110 : پروردگارا، اشیاء را چنان‌که هستند، نشانمان بده.

[4]- سورۀ مائده، آیۀ 18 : بازگشت به سوی اوست.

[5]- سورۀ بقره، آیۀ 156 : به سوی او بازمی‌گردند.

[6]- سورۀ مریم، آیۀ 93 : بندۀ خدا شده‌اند.

[7]- زیارت جامعۀ کبیره : [خداوند] صلوات ما بر شما و آنچه از ولایتتان را که مخصوص ما کرده، پاکی خَلق، طهارت نفس، تزکیۀ جان و کفّارۀ گناهان ما قرار داده است.

[8]- زیارت جامعۀ کبیره : خداوند به موالات شما نشانه‌های دینمان را به ما آموخت و آنچه از دنیایمان را که فاسد شده بود، اصلاح کرد.

[9]- سورۀ ماعون، آیۀ 4 : وای بر نمازگزاران!

[10]- سورۀ زمر، آیۀ 69 : زمین به نور پروردگارش روشن می‌شود.

[11]- سورۀ صف، آیۀ 8 : می‌خواهند نور خدا را با دهان‌هایشان خاموش کنند؛ اما او نورش را تمام می‌کند، اگرچه کافران را خوش نیاید!

[12]- اسرار الآيات، ص91.

[13]- اسرار الآيات، صص91-92.

[14]- اسرار الآيات، ص92.

 



نظرات کاربران

//